پنجره ای باز.دلهره ای سرد.بغضی گرفته از این همه درد.تنهاترین مرد.در
جنگلی سبز. بر بام یک سرو نامیده خود را مرد......بر لب دریا با
لبی تشنه چشم انتظارت یک شاخه ی گل .
سرد.تنها شیشه های پر از اب چشمانم منتظر بیدار و رها از خواب دلم
میتپد با نغمه ای عاشقانه لبانم خشک تشنه ی عشقی مهربانه .تو
دلشاد انسوی پنجره ها. من دلتنگ بر روی نیمکت غمها در انتظار طلوع
خورشیدم.